عاشق تیتراژ آنشرلی بودم
آنه تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت وقتی روشنی چشمانت در پشت پرده های
مه آلود اندوه پنهان بود با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکیت از تنهایی معصومانه
دستهایت آیا میدانی در هجوم دردها و غمهایت و در گیر و دار ملال آور دوران زندگیت
حقیقت زلالی دریاچه نقره ای نهفته بود آنه اکنون آمده ام تا دستهایت را به پنجه طلایی
خورشید دوستی بسپاری در آبی بیکران مهربانیها به پرواز در آوری و اینک آنه شکفتن
و سبز شدن در انتظار توست در انتظار توست
:: برچسبها:
دلنوشته چشمان بی فروغ,
|